★تفكـــــــــــــر★

يكي از بستگان خداوند

 

شب كريسمس بود و هوا٬سرد و برفي.

پسرك درحالي كه پاهاي برهنه اش را روي برف جابه جا ميكرد تا شايد سرماي برف هاي كف پياده رو كمتر آزازش بدهد٬صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه وبه داخل نگاه ميكرد.در نگاهش چيزي موج ميزد٬انگاري كه با چشمهايش آرزو ميكرد.خانمي كه قصد ورود به فروشگاه را داشت٬كمي مكث كرد و نگاهي به پسرك كه محو تماشا بود انداخت وبعد رفت داخل فروشگاه.چند دقيقه بعد در حالي كه يك جفت كفش در دستانش بود بيرون آمد.

-آهاي آقا پسر!

پسر برگشت و به طرف خانم رفت.چشمانش بق ميزد٬وقتي آن خانوم كفش ها را به او داد پسرك با چشمهاي خوشحالش وباصداي لرزان پرسيد:

-شما خدا هستيد؟

- نه پسرم٬من تنها يكي از بندگان خدا هستم!

- آها ٬ميدانستم كه با خدا نسبتي داريد!

نویسنده: مهدی ׀ تاریخ: دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:پندحكيمانه,پند,داستان كوتاه,داستان کوتاه,داستان پندآموز,داستان,داستان حکیمانه,حکیمانه,حکیم,پندآموز,پند,کوتاه,داستانهای پندآموز,داستانهای حکیمانه,خواستگاری,خواستگاری,پسر,خواستگاری پسر,حاكو وسنگ,پادشاه وسنگ,سنگ,پادشاه وسنگ, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

یادمان باشد اگرخاطرمان تنها ماند....... طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم


لینک دوستان

لينك هاي روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , bozghord.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM